سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

یوم الوداع بود

    نظر

اینجا مدینه است ، روز آخر . . .
سال 86 مرداد ماه! پسری که نمیدانست چرا اینجاست!
من و مدینه؟ رفت و تن خسته را تا قبر پیامبر برد. . .
درب خانه ی فاطمه را دید . . . حسن را دید . . .
کودکی حسین را تجسم کرد . . .  مادر ، نه دختری 18 ساله را تجسم کرد . .
پشت در بود . . . در پیش چشمانش در را آتش زدند. . . پهلوی دختر را شکستند . .
نامردهایی مثل گرگ پشت در بودند! بی غیرت ها!
دل پسر گرفت ! گفت مادر بمیرم کاش بمیرم که شاهد کتک خوردنت نباشم و فقط چشمانش را بست. . .
مادر رخ تو گشته نیلی ... کی زد تو رو با سیلی ...دلش عقده گرفت ! دقیقا از همانجا!
بهت زده به سمت باب بقیع رفت! نمیخواست ادامه ی ماجرا را تجسم کند. . .
میدانست شادی اش میمیرد اگر بفهمد چه بلایی سر مادرش آوردند. . .
دیگر کمر راست نمیکند . . . یاد حسن و حسین و اسما و زینب برای سوزاندنش کافی است . .
یاد علی و چاه! درد دل و خون گریه ی مولایش علی برای سوختن دلش کافی بود . . .
نمیخواست کینه در دلش جولان دهد . . . رفت در صحن بین بقیع و گنبد سبز ! زل زد به گنبد کمی آرام شد. . .
رفت به سمت بقیع و این شعر روی لبش بود :
ای نفست یار و مددکار ما کی و کجا وعده ی دیدار ما
ای نگهت جلوه گه آفتاب بر من ظلمت زده یک شب بتاب!
وجودش مثل شب تاریک شده بود . . . نوری در دلش بود به نام مهدی!
با خود گفت کجا از اینجا بهتر!؟
پس مهدی کجاست؟ روی سنگها نشست! نور آفتاب چشمانش را میزد!
ناگهان یادش آمد روز آخر مدینه است فردا میروند برای مکه...
رفت سمت بقیع دم در ، روی دلش را ابر غلیظ حیرت و اندوه پوشاند . . .
ناراحت بود این همه راه از شیراز تا مدینه رفته و قبر مادر را ندیده . . .
دلش سوخت! نه برای مادر.. برای خودش !
وهابی های خائن ، گریه کنان بقیع را آزار میدادند . .
مداح فریاد زد مادر همانها که دیروز تو را سیلی زدند...
امروز نمیگذارند برایت عزاداری کنیم . . . جمعیت ایرانی ها زدن زیر گریه..
تکیه داد به دیواری و به قبرستان بقیع چشم دوخت!
و آرام ابر غلیظ را التماس کرد ببارد...پسر این شعر روی لبش بود:
یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم . . . گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم.
5سال گذشت ! و من آنروزها را فراموش نمیکنم... حتی اگر بمیرم..گریه‌آور